پنج سال از زمانی که کتابی به غیر از کتاب درسی دستم گرفتم گذشته سه سال پیش هم جادوگری از شهر اوز آمد گلدانی به دستم داد و گفت اگر هر روز هنگام غروب به این گل ها آب دهی شادی و آرامش بی نهایت را تجربه خواهی کرد من هم ساده لوحانه با اشتیاق پذیرفتم . بعد از سه سال مست بودن گلدان را شکستم و با درد چشمانم باز شد مستی رفت و واقعیت با تمام وجود نمایان شد ابتدا سخت بود بعد همه چیز بهتر شد. دختر گذشته بیدار شد .
آرام آرام تمام احساسات، آرزوها و هر آنچه که بودم پدیدار شد. دلم برای همه هستی ام تنگ شده بود برای کتاب ها برای خواندن و ورق زدن و لذت بردن. برای خودم برای انسانی که پشت هیچ در بسته ای منتظر نمی ماند و ماندن برایش عذاب بود. برای محکم بودن و جنگیدن، برای همه چیزی که من بودن تنگ شده بود.
حالا برگشته ام.